جمعه 89 فروردین 27 , ساعت 12:9 صبح
خالی از باور رویا شده ام !
چونکه رویا به حقیقت پیوست
و دلم باز شکست !
و بناگه دیدم
که دلم در پی یک راه دگر
باز افتاده و خیزان ، به ره است !
بس عجب بود صبوری مرا !
خسته و زخمی و غمناک و ُبدون رویا
من کجا می رفتم ؟!
بس عجب بود که با دیدن ِ صد بار شکست !
دل من بود
و یا ذهن و یا روح درون ، گرچه آزرده ، ولی
قصد افتادن و مغلوب شدن نیز نداشت !
در دلم نیرویی باز وادارم کرد
که بپا برخیزم و در این بیراهه
در پی "راه" روان باشم وُ صابر باشم !
این چه نیروست ، ندانم هرگز !
گر که نیروی امید است ، کدامین امید ؟!
گر که نیروی خداست ، پس بگوید به دلم راه کجاست !
تا به کی رفتن و افتادن و یکبار دگر ، درد شکست ؟
تا به کی ، باز به خود دلداری ؟!
باز بر پا شدن و رفتن و رفتن ، به کجا ؟!
خود نمیدانم من ، از چه بر می خیزم
به کجا باز، روان گشته ، کجا خواهم بود ؟!
لیک همواره بپا خواسته ام! باز هم روی دو پا !
گرچه در دل همه درد وُ ، همه زخم !
مانده ام باز کجا ، ختم این راه دگر خواهد بود ؟!
و به خود خندیدم
گاه در دل تنها !
لیک شاید دگری هم ، بر من
در درون می خندید !
لیک یک حس قوی
باز وادارم کرد
که به هر باره بپا برخیزم !
شاید این حس غرور است که وادارم کرد !
شاید این نیرویی ست
مأورای نگه و دیده ی ما ؟!
هر چه هست وُ ز هر آن نیرویی ست
باز بر خواسته ام ، اینچنین خواسته ام !
تا کجا ختم همه ، رفتن و رفتن باشد ! . . .
چونکه رویا به حقیقت پیوست
و دلم باز شکست !
و بناگه دیدم
که دلم در پی یک راه دگر
باز افتاده و خیزان ، به ره است !
بس عجب بود صبوری مرا !
خسته و زخمی و غمناک و ُبدون رویا
من کجا می رفتم ؟!
بس عجب بود که با دیدن ِ صد بار شکست !
دل من بود
و یا ذهن و یا روح درون ، گرچه آزرده ، ولی
قصد افتادن و مغلوب شدن نیز نداشت !
در دلم نیرویی باز وادارم کرد
که بپا برخیزم و در این بیراهه
در پی "راه" روان باشم وُ صابر باشم !
این چه نیروست ، ندانم هرگز !
گر که نیروی امید است ، کدامین امید ؟!
گر که نیروی خداست ، پس بگوید به دلم راه کجاست !
تا به کی رفتن و افتادن و یکبار دگر ، درد شکست ؟
تا به کی ، باز به خود دلداری ؟!
باز بر پا شدن و رفتن و رفتن ، به کجا ؟!
خود نمیدانم من ، از چه بر می خیزم
به کجا باز، روان گشته ، کجا خواهم بود ؟!
لیک همواره بپا خواسته ام! باز هم روی دو پا !
گرچه در دل همه درد وُ ، همه زخم !
مانده ام باز کجا ، ختم این راه دگر خواهد بود ؟!
و به خود خندیدم
گاه در دل تنها !
لیک شاید دگری هم ، بر من
در درون می خندید !
لیک یک حس قوی
باز وادارم کرد
که به هر باره بپا برخیزم !
شاید این حس غرور است که وادارم کرد !
شاید این نیرویی ست
مأورای نگه و دیده ی ما ؟!
هر چه هست وُ ز هر آن نیرویی ست
باز بر خواسته ام ، اینچنین خواسته ام !
تا کجا ختم همه ، رفتن و رفتن باشد ! . . .
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]